گوگول خود باشید یا پنج درس تاریخی برای نوشتن داستان کوتاه
در زمانهای قدیم که انفارکتوس، تردمیل و باربی اختراع نشده بودند، «گنده» زیبا بود. آدمها هرچه چاقتر بودند، قشنگتر به چشم میآمدند و مثلاً ورزش مورد علاقه رومیها،
نویسنده: یاسر مالی
تاریخ متفاوت ادبیات
در زمانهای قدیم که انفارکتوس، تردمیل و باربی اختراع نشده بودند، «گنده» زیبا بود. آدمها هرچه چاقتر بودند، قشنگتر به چشم میآمدند و مثلاً ورزش مورد علاقه رومیها، مسابقاتِ خوردن یک گاو کامل بود که قهرمانان زن و مرد آن را روی چشم میگذاشتند. به همین ترتیب، قصه هم هرچه بلندتر بود، بهتر بود و مثلاً یک خواهر و برادر فرانسوی در قرن هفدهم، رمان «آرتامن یا کوروش کبیر» را نوشتند که طویل ترین رمان یک تکه تاریخ با بیش از 2/100/000 کلمه است. البته این سنت هنوز در جهان سوم ادامه دارد و قصه «دِوتا» (نیمه خدا) به زبان اردو با 11/206/310 کلمه که به صورت پاورقی طی سی و سه سال چاپ میشد، تازه پارسال به آخر رسید (بینوایان و جنگ و صلح که خیلی دراز محسوب میشوند، فقط حدود نیم میلیون کلمه دارند).
واضح است که امروزه چرا داستان کوتاه پرطرفدار شده: همه سه شیفت کار میکنند و فوقش بیست دقیقه در مترو وقت دارند که دو تا داستان بخوانند. تولید کننده های داستان هم دیگر چندان وقت ندارند؛ آنها عمدتاً زنان (یا مردان) خانه داری هستند که اگر بیش از 2000 کلمه بنویسند غذایشان میسوزد یا برنامه آشپزی مورد علاقهشان تمام میشود. این بلا سر همه انواع ادبی آمده. مثلاً در نمایشنامه، دوره هارولد پینتر است که کل «در جست و جوی زمان از دست رفته» (سومین رمان بلند تاریخ با حدود 1/5 میلیون کلمه) را تبدیل به یک نمایشنامه در 80 صفحه جیبی کرده است.
میگویند هر متنی را بدون فوت معنا میشود 80 درصد کوتاه کرد و چون محصول نهایی هم دوباره یک متن است، مجدداً این قانون شامل حالش میشود. نتیجتاً رقابت جنون آمیزی در مورد هرچه کوتاه تر کردن داستان ایجاد شد: اول داستانهای زیر50000 - 40000 کلمه آمدند که اسمشان را گذاشتند نوولا (در برابر نوول یا همان رمان)؛ بعد به زیر 20000 - 17500 کلمه گفتند نوولت؛ زیر 7500 کلمه شد داستان کوتاه؛ به زیر 1000 کلمه (تا 300 کلمه) گفتند داستان برق آسا یا فلش فیکشن یا کارت پستالی، ولی کار به این جا ختم نشد. داستان زیر 250 کلمه، زیر 100 کلمه و 55 کلمه ای (کار مرحوم استیو ماس) اختراع شد. همینگوی فقط در شش کلمه یک داستان گفت: «کفش بچگانه، پوشیده نشده، برای فروش.» البته تیتر این داستان از خودش طولانیتر است و در انگلیسی میشود هفت کلمه. اگر این طوری باشد، من هم بلدم کوتاه ترش را بگویم. مثلاً پا در هواترین، بی سر و ته ترین و غمانگیزترین داستانی که تا به حال کسی تعریف کرده: «یاسر مالی» (این داستان، هم چندین شخصیت دارد، هم چالش، هم تعلیق و هم کلی مخلفات اضافی؛ فعلاً هم open-ended است). یا کوتاه ترین، خسته کننده ترین و خودخواهانه ترین قصه ای که تا به حال شنیدهاید: «من.» یا حتی از این کوتاه تر، چالشی ترین، پر کشش ترین و در عین حال خونبارترین قصه دنیا: «ن.»
به هر حال تاریخ ادبیات پر است از درسهایی برای نوشتن و به همین ترتیب، تاریخ داستان کوتاه هم پر است از درسهایی برای نوشتن داستان کوتاه، درسهایی که پنج تایشان را میتوانید به رایگان در ادامه بخوانید.
میگویند ازوپ برده ای بوده (شاید به همین خاطر قصههایش این قدر تلخ و بدبینانه است) که با هوشش توانسته خود را آزاد کند و مشاور شاهان و دولت شهرهای یونان شود. او برای ساخت فابل(1) از حیوانات دم دستش استفاده کرده و شانسمان گفته است که در قرن شش و هفت قبل از میلاد، جز خر و شیر و خروس و روباه و گاو، حیوان دیگری کشف نشده بود. آن چه زشتان همه داشتهاند ازوپ یک جا داشته: در یکی از شرح حالهای او مربوط به قرن اول میلادی گفتهاند که «چهره ای نفرت انگیز... شکمی گنده، کله ای بدفرم (کمبزه ای یا کدویی اش ذکر نشده)، دماغی پهن، چرده ای سیاه، قامتی کوتوله، پاهایی چنبری، دستهایی کوتاه، چشمهایی لوچ و لبهایی پهن – عینهو هیولایی بدشگون - داشته است.» در افسانه های یونانی گفتهاند که او را پرومتئوس – آن هم در حالی که نیمه خواب بوده - خلق کرده و چنین اشتباهات هولناکی در خلقتش اتفاق افتاده است. هیمریوس در قرن چهارم گفته که همه به ازوپ میخندیدهاند که فقط بخش کمی از این خندهها به خاطر قصههایی بوده که تعریف میکرده (این خودش یک رهنمود راهگشا برای آنهایی است که میخواهند داستان طنز بنویسند).
داستان کوتاه نویس ها میگویند همگی از زیر شنل گوگول بیرون آمده اند. خود گوگول فکر میکرد که ذاتاً شاعر به دنیا آمده. نوزده سالش که بود رفت شهر (یعنی پترزبورگ) و یک شعر نوشت که به نظر خودش خیلی عالی بود و قطعاً باید با آن حسابی مشهور می شد. هیچ ناشری شعر را نپذیرفت، پس به هزینه خودش چاپش کرد. نسخه های چاپ شده را هم هیچ کس نخرید بنابراین فرستادش برای تمام روزنامهها و مجلات پترزبورگ و مسکو که مجانی چاپش کنند ولی هیچ کس زیربار این یکی هم نرفت. گوگول هم رفت و تمام نسخه های کتابش را خرید و سوزاند و قسم خورد دیگر هیچ وقت شعر ننویسد. این فراز را جزء مهم ترین خدمات اصحاب مطبوعات در حق داستان کوتاه دانسته اند.
گوگول بعداً سعی کرد در بخش تاریخ دانشگاه کیف کاری پیدا کند. زمینه اش را داشت (شب ها کنار دهکده دیکانکا و تاراس بولبا را بر اساس فولکلور اوکراین نوشته بود). پوشکین و وزیر فرهنگ روسیه تزاری هم سفارشش را کرده بودند، رئیس دانشگاه هم از خدایش بود، ولی یکی از خانات محلی بی هیچ دلیلی با گوگول حال نکرد و توی دانشگاه راهش نداد تا کسی فکر نکند که با پارتی بازی یا نوشتن چند ورق کاغذپاره بی ارزش می تواند به جایی برسد. پارتی ها گوگول را استاد تاریخ قرون وسطی در دانشگاه سن پترزبورگ کردند که چون نه فن بیان داشت و نه اعتماد به نفسی برای اداره کلاس، مدتی استادان دیگر جورش را می کشیدند و بالاخره بعد از مدت کوتاهی استعفا کرد تا برود و همان کاغذپاره هایش را بنویسد (حالا باز بگویید خانات محلی به چه دردی می خورند). گوگول در عمر چهل و دو ساله اش فقط یک بار عاشق شد که البته به دلایل بنیادی به جایی نرسیدیم. ذوق هنری او در آخر عمرش ته کشید اما برخلاف امروزی ها با بروز این وضع، ادعای استاد بزرگی نکرد، کارگاه آموزش نویسندگی نگذاشت و داورجشنواره های مطرح نشد، بلکه بی جنبه بازی درآورد: اول کاغذپاره هایش را سوزاند (حالا باز بگویید خانات محلی...)، بعد هم کلاً لب به غذا نزد و نُه روز بعد با درد فراوان مرد. نکته جنایی مسأله که متأسفانه هنوز کسی درباره اش داستانی ننوشته، این است که گوگول را قبل از مرگ دفن کردند، چون موقعی که می خواستند به یک قبرستان آبرومند تر منتقلش کنند، دیدند که در تابوت دمر خوابیده (دفعه اول فقط بی حال شده بود اما بالاخره به آرزویش رسیده و بر اثر گرسنگی مرده است). تولستوی در یک جمع بندی مؤدبانه از زندگی گوگول گفته که «شخصیت زجر کشیده ای داشته است.»
موپاسان دو شهرت آموزنده دیگر هم دارد: او یک داستان را یک بار در یک روزنامه در چند صد کلمه و بعد در یک مجله در چند هزار کلمه نوشت و بعداً هر دو را در مجموعه آثارش آورد. لااقل خود موپاسان معتقد بود که نه اولی یک کلمه کم دارد و نه دومی یک کلمه زیادی. شما هم اگر آن موقع زنده بودید، می توانستید شماره پایتان را به موپاسان بدهید تا این داستان را برایتان اندازه کند. دوم، او به همراه چهل و شش هنرمند و نویسنده مشهور دیگر پاریس مثل الکساندر دومای پسر، دشمن سرسخت برج ایفل بود (و از این جهت جزء مخترعان یکی از ابزارهای حیاتی زندگی امروز یعنی آن چه «اِفِه نویسندگی» محسوب میشود). موپاسان در سال های آخر عمرش هر روز در رستوران طبقه همکف برج ایفل غذا می خورد، چون میگفت آن جا تنها نقطه پاریس است که برج ایفل از پنجره هایش دیده نمی شود.
از آن ورش، اگر هی خودتان را مطرح نکنید، می شوید بولسلاو پروس. میگویند این آدم خیلی به گردن تاریخ داستان کوتاه حق داشته، ولی احتمالاً حتی خودش هم اسم خودش را نشنیده است. پروس به خاطر بلاهایی که در پانزده سالگی به خاطر شرکت در شورش لهستانی ها علیه روسیه تزاری سرش آمد، تا آخر عمر حملات هراس و آگورافوبی داشت (یعنی می ترسید به جاهایی برود که دیگران هم از آن جا رد می شوند). چسلاو میلوش گفته «عروسک» پروس بهترین داستان لهستانی است و کنراد که عاشق دیکنز بوده، گفته «زن تازه» او حتی از دیکنز هم بهتر است و ما هم ندیده تصدیق می کنیم!
میگویند وقتی ماتیس یکی از نقاشیهای آناتومیکس را به خانمی نشان داد ایشان ضمن تشکر از زحمات بی شائبه و مشفقانه ماتیس، به او گفت: «ولی زن که این شکلی نیست» و ماتیس هم جواب داد: «این زن نیست، نقاشی است.» احتمالاً اگر به جیمز هم میگفتند که زندگی مردم واقعی این شکلی نیست، میگفت: «این زندگی نیست، داستان است.» واقعاً هم یک بار کسی به هنری جیمز گفت که هیچ ادیبی این طور که تو توصیف کرده ای نیست. جیمز گفت اگر این طوری نیستند، پس بدا به حال آنها. موام در مورد جیمز گفته قهرمانهایش دل و روده و اسباب تولید مثل ندارند و بورخس هم گفته که قصههایش عالی هستند ولی اگر زندگی در آنها جر این پیدا میکرد بهتر بود. هربرت جورج ولز سنگ تمام گذاشته و گفته جیمز مثل یک اسب آبی است که مذبوحانه میخواهد یک نخود فرنگی را درست از گوشه قفسش بردارد و بخورد. با این همه، هیچ ککی نتوانست جیمز را بگزد. او بسیار پُرنویس بود و بیش از پنجاه سال فرت و فرت رمان و نوولا و داستان کوتاه تولید کرد. او تنها آدم این فهرست است که بیش از چهل و هفت سال عمر کرده؛ نتیجه اخلاقی این که اگر میخواهید بیشتر عمر کنید، رمان بنویسید.
موپاسان یک داستان را یک بار در یک روزنامه در چند صد کلمه و بعد در یک مجله در چند هزار کلمه نوشت و بعداً هر دو را در مجموعه آثارش آورد.
یک بار کسی به هنری جیمز گفت که هیچ ادیبی این طور که تو توصیف کرده ای نیست. جیمز گفت اگر این طوری نیستند، پس بدا به حال آنها.
ذوق هنری گوگول در آخر عمرش ته کشید اما برخلاف امروزیها با بروز این وضع، ادعای استاد بزرگی نکرد و کارگاه نویسندگی نگذاشت.
در زمانهای قدیم که انفارکتوس، تردمیل و باربی اختراع نشده بودند، «گنده» زیبا بود. آدمها هرچه چاقتر بودند، قشنگتر به چشم میآمدند و مثلاً ورزش مورد علاقه رومیها، مسابقاتِ خوردن یک گاو کامل بود که قهرمانان زن و مرد آن را روی چشم میگذاشتند. به همین ترتیب، قصه هم هرچه بلندتر بود، بهتر بود و مثلاً یک خواهر و برادر فرانسوی در قرن هفدهم، رمان «آرتامن یا کوروش کبیر» را نوشتند که طویل ترین رمان یک تکه تاریخ با بیش از 2/100/000 کلمه است. البته این سنت هنوز در جهان سوم ادامه دارد و قصه «دِوتا» (نیمه خدا) به زبان اردو با 11/206/310 کلمه که به صورت پاورقی طی سی و سه سال چاپ میشد، تازه پارسال به آخر رسید (بینوایان و جنگ و صلح که خیلی دراز محسوب میشوند، فقط حدود نیم میلیون کلمه دارند).
واضح است که امروزه چرا داستان کوتاه پرطرفدار شده: همه سه شیفت کار میکنند و فوقش بیست دقیقه در مترو وقت دارند که دو تا داستان بخوانند. تولید کننده های داستان هم دیگر چندان وقت ندارند؛ آنها عمدتاً زنان (یا مردان) خانه داری هستند که اگر بیش از 2000 کلمه بنویسند غذایشان میسوزد یا برنامه آشپزی مورد علاقهشان تمام میشود. این بلا سر همه انواع ادبی آمده. مثلاً در نمایشنامه، دوره هارولد پینتر است که کل «در جست و جوی زمان از دست رفته» (سومین رمان بلند تاریخ با حدود 1/5 میلیون کلمه) را تبدیل به یک نمایشنامه در 80 صفحه جیبی کرده است.
میگویند هر متنی را بدون فوت معنا میشود 80 درصد کوتاه کرد و چون محصول نهایی هم دوباره یک متن است، مجدداً این قانون شامل حالش میشود. نتیجتاً رقابت جنون آمیزی در مورد هرچه کوتاه تر کردن داستان ایجاد شد: اول داستانهای زیر50000 - 40000 کلمه آمدند که اسمشان را گذاشتند نوولا (در برابر نوول یا همان رمان)؛ بعد به زیر 20000 - 17500 کلمه گفتند نوولت؛ زیر 7500 کلمه شد داستان کوتاه؛ به زیر 1000 کلمه (تا 300 کلمه) گفتند داستان برق آسا یا فلش فیکشن یا کارت پستالی، ولی کار به این جا ختم نشد. داستان زیر 250 کلمه، زیر 100 کلمه و 55 کلمه ای (کار مرحوم استیو ماس) اختراع شد. همینگوی فقط در شش کلمه یک داستان گفت: «کفش بچگانه، پوشیده نشده، برای فروش.» البته تیتر این داستان از خودش طولانیتر است و در انگلیسی میشود هفت کلمه. اگر این طوری باشد، من هم بلدم کوتاه ترش را بگویم. مثلاً پا در هواترین، بی سر و ته ترین و غمانگیزترین داستانی که تا به حال کسی تعریف کرده: «یاسر مالی» (این داستان، هم چندین شخصیت دارد، هم چالش، هم تعلیق و هم کلی مخلفات اضافی؛ فعلاً هم open-ended است). یا کوتاه ترین، خسته کننده ترین و خودخواهانه ترین قصه ای که تا به حال شنیدهاید: «من.» یا حتی از این کوتاه تر، چالشی ترین، پر کشش ترین و در عین حال خونبارترین قصه دنیا: «ن.»
به هر حال تاریخ ادبیات پر است از درسهایی برای نوشتن و به همین ترتیب، تاریخ داستان کوتاه هم پر است از درسهایی برای نوشتن داستان کوتاه، درسهایی که پنج تایشان را میتوانید به رایگان در ادامه بخوانید.
1 از آثار قدیمیها کپی بزنید؛ مطمئن باشید هیچ کس آنها را نخوانده است
ملت فقط چیزهایی را میخوانند که «همین حالا» توی بورس باشد. مثلاً کدام ما داستان «سلامان و ابسال» یا «معراج نامه» ابن سینا یا «حکایت پیر و جوان» ناصرالدین شاه را خواندهایم؟ داستان کوتاه کلاً پدیده ای قدیمی است که عینهو صامت «م» در کلمه «پنبه»، قرنها خوانده میشده اما نوشته نمیشده است. البته قالب بندی کار در زمانهای قدیم محدودیتهایی داشته؛ مثلاً در آخر قصه کلاغه نباید به خانهاش میرسیده یا یک دفعه بامداد میشده و شهرزاد لب از قصه فرو میبسته یا در پایان داستان حتماً عده ای گریبان چاک کرده، نعره زده، چهل شبانه روز در بیابانها میدویدهاند که این قضیه باعث میشده عده زیادی کم کم از این روال خسته شوند، خصوصاً کلاغهای ابن السبیل، شاهان کم حوصله و آنهایی که باید این چهل شبانه روز را لخت و عور میدویدند. با این حال، ایده کارها خیلی خوب بوده. قصهگوها هم شباهت زیادی با داستاننویسان امروزی داشتهاند، به این صورت که آدمهای از کارافتاده قصه میگفتهاند و جوانها کارهای به دردبخور تری میکردهاند. یک نمونه این از کارافتادهها، ازوپ است.میگویند ازوپ برده ای بوده (شاید به همین خاطر قصههایش این قدر تلخ و بدبینانه است) که با هوشش توانسته خود را آزاد کند و مشاور شاهان و دولت شهرهای یونان شود. او برای ساخت فابل(1) از حیوانات دم دستش استفاده کرده و شانسمان گفته است که در قرن شش و هفت قبل از میلاد، جز خر و شیر و خروس و روباه و گاو، حیوان دیگری کشف نشده بود. آن چه زشتان همه داشتهاند ازوپ یک جا داشته: در یکی از شرح حالهای او مربوط به قرن اول میلادی گفتهاند که «چهره ای نفرت انگیز... شکمی گنده، کله ای بدفرم (کمبزه ای یا کدویی اش ذکر نشده)، دماغی پهن، چرده ای سیاه، قامتی کوتوله، پاهایی چنبری، دستهایی کوتاه، چشمهایی لوچ و لبهایی پهن – عینهو هیولایی بدشگون - داشته است.» در افسانه های یونانی گفتهاند که او را پرومتئوس – آن هم در حالی که نیمه خواب بوده - خلق کرده و چنین اشتباهات هولناکی در خلقتش اتفاق افتاده است. هیمریوس در قرن چهارم گفته که همه به ازوپ میخندیدهاند که فقط بخش کمی از این خندهها به خاطر قصههایی بوده که تعریف میکرده (این خودش یک رهنمود راهگشا برای آنهایی است که میخواهند داستان طنز بنویسند).
2 قربانِ ارباب مطبوعات و متنفذان محلی بروید
قدیمها کسی برای داستان کوتاه پول نمیداد. بنابراین اگر نویسنده ای ایده کوتاهی داشت، یا باید آن را هی کش میداد تا رمان شود یا بی هیچ مناسبتی، از زبان یکی از شخصیتهای رمان تعریفش میکرد. در اوایل قرن نوزدهم چاپ «سالنامه»ها در اروپا شروع شد که چون رمان تویشان جا نمیگرفت، مدل قصه های ازوپ و سعدی و هزارویکشب را احیا کردند. در نیمه دوم این قرن روزنامهها و مجلاتی مد شدند که دوست داشتند اکثر صفحاتشان را با برخی مطالب نسبتاً مفت و بی دردسر پر کنند (و خدا میداند که هنوز هم دوست دارند). از طرفی، کمتر کسی مثل دیکنز میتوانست یک رمان پاورقی پرفروش بنویسد. داستان کوتاه مدرن به خاطر پر کردن این صفحات خالی اختراع شد، نه به خاطر همت عالی هوفمان، آلن پو، هاثورن یا گوگول (مهم این است که هزینه این همت عالی را کی حساب کند). امثال چخوف و فیتزجرالد با چاپ داستان کوتاه در روزنامهها قرضهایشان را میدادند و این وابستگی مالی گاهی بیش از حد آشکار بود. مثلاً نویسندهها آن قدر در دفتر روزنامه مینشستند تا بچه های روزنامه فروش برگردند و از محل دستاورد آنها، حق التحریرشان را جیرینگی بگیرند.داستان کوتاه نویس ها میگویند همگی از زیر شنل گوگول بیرون آمده اند. خود گوگول فکر میکرد که ذاتاً شاعر به دنیا آمده. نوزده سالش که بود رفت شهر (یعنی پترزبورگ) و یک شعر نوشت که به نظر خودش خیلی عالی بود و قطعاً باید با آن حسابی مشهور می شد. هیچ ناشری شعر را نپذیرفت، پس به هزینه خودش چاپش کرد. نسخه های چاپ شده را هم هیچ کس نخرید بنابراین فرستادش برای تمام روزنامهها و مجلات پترزبورگ و مسکو که مجانی چاپش کنند ولی هیچ کس زیربار این یکی هم نرفت. گوگول هم رفت و تمام نسخه های کتابش را خرید و سوزاند و قسم خورد دیگر هیچ وقت شعر ننویسد. این فراز را جزء مهم ترین خدمات اصحاب مطبوعات در حق داستان کوتاه دانسته اند.
گوگول بعداً سعی کرد در بخش تاریخ دانشگاه کیف کاری پیدا کند. زمینه اش را داشت (شب ها کنار دهکده دیکانکا و تاراس بولبا را بر اساس فولکلور اوکراین نوشته بود). پوشکین و وزیر فرهنگ روسیه تزاری هم سفارشش را کرده بودند، رئیس دانشگاه هم از خدایش بود، ولی یکی از خانات محلی بی هیچ دلیلی با گوگول حال نکرد و توی دانشگاه راهش نداد تا کسی فکر نکند که با پارتی بازی یا نوشتن چند ورق کاغذپاره بی ارزش می تواند به جایی برسد. پارتی ها گوگول را استاد تاریخ قرون وسطی در دانشگاه سن پترزبورگ کردند که چون نه فن بیان داشت و نه اعتماد به نفسی برای اداره کلاس، مدتی استادان دیگر جورش را می کشیدند و بالاخره بعد از مدت کوتاهی استعفا کرد تا برود و همان کاغذپاره هایش را بنویسد (حالا باز بگویید خانات محلی به چه دردی می خورند). گوگول در عمر چهل و دو ساله اش فقط یک بار عاشق شد که البته به دلایل بنیادی به جایی نرسیدیم. ذوق هنری او در آخر عمرش ته کشید اما برخلاف امروزی ها با بروز این وضع، ادعای استاد بزرگی نکرد، کارگاه آموزش نویسندگی نگذاشت و داورجشنواره های مطرح نشد، بلکه بی جنبه بازی درآورد: اول کاغذپاره هایش را سوزاند (حالا باز بگویید خانات محلی...)، بعد هم کلاً لب به غذا نزد و نُه روز بعد با درد فراوان مرد. نکته جنایی مسأله که متأسفانه هنوز کسی درباره اش داستانی ننوشته، این است که گوگول را قبل از مرگ دفن کردند، چون موقعی که می خواستند به یک قبرستان آبرومند تر منتقلش کنند، دیدند که در تابوت دمر خوابیده (دفعه اول فقط بی حال شده بود اما بالاخره به آرزویش رسیده و بر اثر گرسنگی مرده است). تولستوی در یک جمع بندی مؤدبانه از زندگی گوگول گفته که «شخصیت زجر کشیده ای داشته است.»
3 با بزرگان ادبیات حشر و نشرداشته باشید
هنری رنه آلبر گی دو موپاسان جزء اولین هنرمندانی است که پدر و مادرش رسماً طلاق گرفته اند (بعد از آن فراوان پیش آمده). نکته جالب در زندگی موپاسان این بوده که بزرگان ادبیات دست از سرش برنمی داشتهاند. از بچگی مادرش برایش شکسپیر می خواند. در یازده سالگی با جدا شدن والدینش، فکر کرد که از دست شکسپیر خلاص شده ولی مادرش تا دوره شکسپیر را تمام نکرد و ازش امتحان شفاهی و کتبی و اعتقادی نگرفت (این کار دو سال دیگر طول کشید) ولش نکرد. بعد موپاسان رفت به یک دبیرستان شبانه روزی که تصادفاً یک روز توی راه مدرسه با یک آقای سیبیلوی خپل کچل لوچ آشنا شد که به اش گفت «من بزرگ ترین نویسنده فرانسه در حال حاضر هستم؛ گاهی به من سری بزن تا ادبیات و داستان نویسی و تربیت احساسات را یک جا یادت بدهم.» خوشبختانه موپاسان قسر دررفت (فلوبر در این زمینه سوابق بسیار غیردرخشانی داشت و از آن بدتر، این سوابق را همه جا هم تعریف میکرد). در هجده سالگی که از دست فلوبر و دبیرستان به سواحل نرماندی پناه برده بود، دید یک آدم سی و یک ساله دارد غرق میشود. موپاسان غریق را با کلی امید و آرزو نجات داد اما او زن رویاهایش نبود؛ نویسنده ای انگلیسی و در آن زمان معروف بود به نام الجرنون چارلز سوین برن که به موپاسان گفت: «می خواهی اسمت را توی بریتانیکا که جزء مؤلفانش هستم، بنویسم یا تو را در هفت باری که قرار است در آینده کاندیدای نوبل ادبیات شوم و یک بارش را هم بهم ندهند، شریک کنم؟» این جا بود که موپاسان فهمید آن قدر با بزرگان ادبیات حشر و نشر کرده که دیگر می تواند نویسنده شود. بنابراین الکی نیست که رمان اول یک نفربیست و پنج هزار نسخه در یک سال می فروشد و رمان دومش ظرف چهارماه به چاپ سی و هفت می رسد.موپاسان دو شهرت آموزنده دیگر هم دارد: او یک داستان را یک بار در یک روزنامه در چند صد کلمه و بعد در یک مجله در چند هزار کلمه نوشت و بعداً هر دو را در مجموعه آثارش آورد. لااقل خود موپاسان معتقد بود که نه اولی یک کلمه کم دارد و نه دومی یک کلمه زیادی. شما هم اگر آن موقع زنده بودید، می توانستید شماره پایتان را به موپاسان بدهید تا این داستان را برایتان اندازه کند. دوم، او به همراه چهل و شش هنرمند و نویسنده مشهور دیگر پاریس مثل الکساندر دومای پسر، دشمن سرسخت برج ایفل بود (و از این جهت جزء مخترعان یکی از ابزارهای حیاتی زندگی امروز یعنی آن چه «اِفِه نویسندگی» محسوب میشود). موپاسان در سال های آخر عمرش هر روز در رستوران طبقه همکف برج ایفل غذا می خورد، چون میگفت آن جا تنها نقطه پاریس است که برج ایفل از پنجره هایش دیده نمی شود.
4 هی خودتان را مطرح کنید
ویلیام سیدنی پورتر یا همان «اُ. هنری» خودمان قصههایی مشهورتر از کفر ابلیس دارد که سمبل داستان کوتاه محسوب می شوند (مثلاً آن پیرمردی که جانش را گذاشت تا با نقاشی یک برگ روی دیوار، به یک دختر کوچولوی رو به موت امید بدهد). پورتر همیشه سعی میکرد در رأس اخبار باشد. او شغل های زیادی را از داروسازی تا نقشه برداری و حسابداری بانک تجربه کرد که یکی از یکی فاجعه تر بود. در دوره داروسازی الکلی شد (آخر سر هم آن قدر خورد تا در چهل و هفت سالگی مرد) و در دوره حسابداری به خاطر اختلاس به زندان افتاد. پورتر با وثیقه پدرزنش آزاد شد (پدرزن پولدار خیلی از مشکلات یک نویسنده داستان کوتاه و حتی بلند را حل می کند...) ولی روز قبل از محاکمه به نیواورلئان و از آن جا به هندوراس فرار کرد و وقتی به خاطر پدرزنش مجبورشد برگردد، به پنج سال زندان محکوم شد. به خاطر حسن رفتار فقط سه سال، آن هم به عنوان مسؤول شیفت شب داروخانه زندان، در هلفدونی ماند و در تمام این مدت با اسم اُ. هنری داستان کوتاه چاپ میکرد. بعداً هم که با کلی سر و صدا از زندان بیرون آمد، بهانه بهتری برای مطرح ماندن پیدا کرد: پورتر هروقت می دید که دارد فراموش میشود، یک مصاحبه جنجالی ترتیب میداد و توضیح جدیدی در باب علت انتخاب اسم مستعارش - اُ. هنری - میداد. این توضیحات بسیار متنوع و متعددند ولی از هم بامزه ترش این است که O ساده ترین حرف انگلیسی از نظر نوشتن است (به لحاظ تکاملی اولین شکلی از الفباست که بچه آدمیزاد می تواند بکشد) و سمبل این است که من ساده می نویسم. تاریخ درباره واکنش مصاحبه گری که این حرف را برای اولین بار شنیده، سکوت کرده است.از آن ورش، اگر هی خودتان را مطرح نکنید، می شوید بولسلاو پروس. میگویند این آدم خیلی به گردن تاریخ داستان کوتاه حق داشته، ولی احتمالاً حتی خودش هم اسم خودش را نشنیده است. پروس به خاطر بلاهایی که در پانزده سالگی به خاطر شرکت در شورش لهستانی ها علیه روسیه تزاری سرش آمد، تا آخر عمر حملات هراس و آگورافوبی داشت (یعنی می ترسید به جاهایی برود که دیگران هم از آن جا رد می شوند). چسلاو میلوش گفته «عروسک» پروس بهترین داستان لهستانی است و کنراد که عاشق دیکنز بوده، گفته «زن تازه» او حتی از دیکنز هم بهتر است و ما هم ندیده تصدیق می کنیم!
5 هرچه صلاح می دانید بنویسید؛ گور بابای سه تنابنده: ناشر و منتقد و خواننده
بعد از بحران رمانتیسم در داستان کوتاه، ناتورالیسم آمد و همه سعی کردند وقایع را درست آن طوری که هست تعریف کنند؛ گور بابای خواننده که میخواهد خوشش بیاید یا نه. هنری جیمز هم بدش نمیآمد این جمله را اجرا کند ولی فقط از عهده قسمت دومش برمیآمد، چون نمیدانست واقعیت چیست و چطوری باید تعریفش کرد. او برادر ویلیام جیمز - روان شناس بزرگ - بود که عبارت «جریان سیال ذهن» را اختراع و ادبیات را بیچاره کرد. خیلی درد است که برادر آدم مکتب روان شناسی راه بیندازد و خود آدم تا آخر عمر ترسی عصبی از جنس مخالف داشته باشد. برعکس چخوف که میگفت حق ندارید چیزی را بنویسید که حسش نکردهاید، هنری جیمز فقط چنین چیزهایی را مینوشت.میگویند وقتی ماتیس یکی از نقاشیهای آناتومیکس را به خانمی نشان داد ایشان ضمن تشکر از زحمات بی شائبه و مشفقانه ماتیس، به او گفت: «ولی زن که این شکلی نیست» و ماتیس هم جواب داد: «این زن نیست، نقاشی است.» احتمالاً اگر به جیمز هم میگفتند که زندگی مردم واقعی این شکلی نیست، میگفت: «این زندگی نیست، داستان است.» واقعاً هم یک بار کسی به هنری جیمز گفت که هیچ ادیبی این طور که تو توصیف کرده ای نیست. جیمز گفت اگر این طوری نیستند، پس بدا به حال آنها. موام در مورد جیمز گفته قهرمانهایش دل و روده و اسباب تولید مثل ندارند و بورخس هم گفته که قصههایش عالی هستند ولی اگر زندگی در آنها جر این پیدا میکرد بهتر بود. هربرت جورج ولز سنگ تمام گذاشته و گفته جیمز مثل یک اسب آبی است که مذبوحانه میخواهد یک نخود فرنگی را درست از گوشه قفسش بردارد و بخورد. با این همه، هیچ ککی نتوانست جیمز را بگزد. او بسیار پُرنویس بود و بیش از پنجاه سال فرت و فرت رمان و نوولا و داستان کوتاه تولید کرد. او تنها آدم این فهرست است که بیش از چهل و هفت سال عمر کرده؛ نتیجه اخلاقی این که اگر میخواهید بیشتر عمر کنید، رمان بنویسید.
زیرنویس ها:
داستان کوتاه کلاً پدیده ای قدیمی است که عینهو صامت «م» در کلمه «پنبه»، قرنها خوانده میشده اما نوشته نمیشده است.موپاسان یک داستان را یک بار در یک روزنامه در چند صد کلمه و بعد در یک مجله در چند هزار کلمه نوشت و بعداً هر دو را در مجموعه آثارش آورد.
یک بار کسی به هنری جیمز گفت که هیچ ادیبی این طور که تو توصیف کرده ای نیست. جیمز گفت اگر این طوری نیستند، پس بدا به حال آنها.
ذوق هنری گوگول در آخر عمرش ته کشید اما برخلاف امروزیها با بروز این وضع، ادعای استاد بزرگی نکرد و کارگاه نویسندگی نگذاشت.
پی نوشت ها :
«Fable» حکایت اخلاقی کوتاه که قهرمانانش جانوران و گیاهان هستند، دهخدا
منبع: داستان همشهری، شماره ی 3
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}